یه خاطره از روز‌های دور

ساخت وبلاگ

۱۰ سال پیش، یک روز قبل از این (میشه ۲۲ خرداد) حاضر شدم و با مامان و بابا رفتم که رای بدن.

 به سن رای نرسیده بودم. اما تو فواصل بین امتحان‌ها، می‌رفتم از ستاد، تبلیغات می‌گرفتم و تو پارک‌های یکی دو تا محله بین مردم پخش می‌کردم و تشویق‌شون می‌کردم که رای بدن. خیلی وقت‌ها، خواهرم که از خودم کوچکتره رو هم می‌بردم. به غیر از یه خانم که پوسترم رو از دستم گرفت و مچاله کرد و یه خانم دیگه که با شال خودم داشت خفه‌م می‌کرد و پشت سر هم تکرار می‌کرد:«تو باید با فکر به احمدی‌نژاد رای بدی!» و خودش اصلا فکر نمی‌کرد که من سنم کمتر از این حرفاس، بقیه‌ی آدم‌هایی که دیدم با روی گشاده پوسترهای سبزرنگ رو ازم می‌گرفتن و با دست «V» نشونم می‌دادن.

هیچ کس نمی‌گفت من کلا رای نمیدم. اون موقع هنوز یه سری اتفاق‌ها نیفتاده بوده و خبری از بی‌اعتمادی نبود. لازم نبود مثل سال ۹۶ با یه نفر نیم ساعت بحث کنی تا شاید قانع بشه که فقط رای بده (اصلا مهم نبود به کی). البته اون موقع قطعا من هم این توانایی رو نداشتم که خیلی بحث کنم و اگه داشتم هم با توجه به سن کمم بین آدم‌های غریبه خیلی جدی گرفته نمی‌شد.

روزهای خوبی بود. حس خوبی داشت...تا این که یه روز بابا با چند تا خبر از حمله و ضرب‌و‌شتم از جانب طرف مقابل اومد خونه و گفت بهتره دیگه نری.

داشتم می‌گفتم...۱۰ سال پیش، یک روز قبل از این (میشه ۲۲ خرداد) حاضر شدم و با مامان و بابا رفتم که رای بدن. یه مدرسه‌ی بزرگ نزدیک خونه‌مون بود. نزدیک دو ساعت تو صفی که تو حیاط مدرسه تشکیل شده بود ایستادیم. ظهر بود و خرداد بود و هوا گرم بود و ...وقتی به نزدیکی‌های ساختمون رسیدیم، خبر رسید که سیستم‌ها قطع شده. گفتم «وای... یعنی چقدر معطل میشیم؟» آه از نهاد همه بلند شده بود. ظهر بود و خرداد بود و هوا گرم بود. چند دقیقه بعد، خبر رسید که برای وصل شدن سیستم‌ها صبر نمی‌کنیم و رای‌گیری ادامه پیدا می‌کنه. کمی بعد نوبت‌مون شد. مامان و بابا رای دادن و برگشتیم خونه.

بعدا خبردار شدیم تا آخر وقت سیستم‌ها قطع بوده. رای‌های اون حوزه، از ظهر به بعد، هیچ‌جا ثبت نشد. حوزه‌ای که از شدت شلوغی نزدیک سه ساعت باید تو صفش می‌ایستادی و تو محله‌ای بود که همه‌ی مردمش بهت لبخند می‌زدن و با دست بهت «V» نشون می‌دادن.


+ ۱۰ سال پیش، توی همین روز (میشه ۲۳ خرداد) صبح تلوزیون رو روشن کردم، چشمم به رکورد گینس در سرعت شمارش آرا افتاد و بعدش افتادم رو مبل.

یه خسته ی خیلی خسته...
ما را در سایت یه خسته ی خیلی خسته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5elak737 بازدید : 45 تاريخ : پنجشنبه 6 تير 1398 ساعت: 1:52