همین یکی دو هفته پیش تقریبا همهی چتهای تلگرامم رو پاک کردم.
توی همین مدت، دو نفر ازم یه مکالمهی قدیمی رو خواستن و وقتی گفتم «متاسفانه پاک کردم» هر دو گفتن «من هم پاک کردم، ولی بعد پشیمون شدم.»
همون موقع با خودم فکر کرده بودم «از چی میخوام پشیمون بشم آخه؟»
امروز صبح که میخواستم یه فایل برای سایه بفرستم و چتمون توی تلگرام رو پیدا نکردم، یادم افتاد که اون رو هم پاک کردم.
فکر کردم «شاید الان وقت پشیمونیه. نه شمارهی سایه رو دارم، نه username ش رو. دیگه نمیتونم هیچ ارتباطی باهاش برقرار کنم. تلگرام آخرین راه بود. حالا دیگه اونم نیست.» چند ثانیه طول کشید تا دقیق متوجه بشم که واقعا هیچ راه دیگهای نیست. اما پشیمون نبودم. به هیچ وجه.
لبخند خودم که هر لحظه داشت بزرگتر میشد رو حس کردم. بعدش تمام پلههای اضطراری دانشکده رو از طبقهی ۸ تا پایین پرواز کردم. در حالی که هی با خودم تکرار میکردم :"رها شدی زهرا! تموم شد!رها شدی!" و با وجود این که معمولا تو اون راه پله کسی نیست، با دستم جلوی دهنم رو گرفته بودم که صدای خندهم بلند نشه.
+ برای خودم هم عجیبه ولی تو یه سری موقعیتها، خودمو زهرا صدا میکنم.
+ از سایه رها شدم. بالاخره آفتاب شد!
+ تاریخ این نوشته امروز نیست. یادم نیست کی نوشتم.
*احتمالا آخریش:)
یه خسته ی خیلی خسته...
ما را در سایت یه خسته ی خیلی خسته دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 5elak737 بازدید : 46 تاريخ : پنجشنبه 6 تير 1398 ساعت: 1:52