رد پاهای کثیف

ساخت وبلاگ

صدای بارون میاد.و دلتنگ‌ترم از همیشه.

 تنها نشستم وسط هال و سنتور رو گذاشتم جلوم که بعد از ۶ ماه یه سر و صدایی ازش دربیارم و ببینم اصلا چیزی یادم هست یا نه. مترونوم داره برا خودش سر و صدا می‌کنه بلکه من یاد بگیرم صداش رو تحمل کنم.

آهنگ بلند و زشت تلفن می‌پیچه تو خونه. فکر می‌کنم کاش خودش قطع بشه. اما شماره‌ی خونه‌ی مادربزرگه. برمی‌دارم.

مادربزرگ میگه چرا نیومدی؟

میگم فردا امتحان دارم و با خودم فکر می‌کنم: حالا یه کوییزه دیگه مسخره! ولی یادم میفته تمرین دکتر م. هم هست.

میگه ایشالا موفق باشی. ناهار خوردی؟ ما الان سفره انداختیم. اگه نخوردی بیا! یه چیزی درست کردم که تو دوست داری.ولی نمیگم چیه. دلت می‌خواد.

می‌خندم و میگم نه،بگو.

دستشو می‌گیره جلوی گوشی و به ترکی به مامانم میگه: بهش میگم ولی بعد باید براش از این قیمه بکشم ببری، برا شام بخوره.

می‌خندم، به ۶۰۰ کیلومتر مسیری که اون ظرف قیمه‌ی بیچاره باید طی کنه فکر می‌کنم و میگم: نه نگو، مرسی!

میگه ایشالا بیام خونه‌ی تو برات قیمه بپزم. کی میری خونه‌ت؟

باز می‌خندم. چی بگم؟

میگه تو میری سر کار، وقت نداری، یه روز من میام خونه‌ت قیمه می‌پزم!

باز می‌خندم. با خودم فکر می‌کنم از کجا معلوم؟ شاید لازم باشه ویزا و بلیط بگیره تا بیاد خونه‌ی من، قیمه بپزه. اون وقت میشه گرون‌ترین قیمه‌ی دنیا.

بحث میره به همون جای همیشگی.

میگه کی میری سر خونه و زندگیت؟ مصلحت بود برو ها! بفهمم مصلحت بوده و نرفتی می‌کشمت! و می‌خنده.

جوابی ندارم جز خنده. به خیال خودش داره با شوخی و غیرمستقیم منظورش رو می‌رسونه. 

لابد مامان حرفی زده. چه مصلحتی؟ چرا باید حاضر می‌شدم با آدم‌هایی که هیچیشون به من نمی‌خوره حتی حرف بزنم؟ کاش این‌ جور چیزا تو خونه‌ی خودمون می‌موند. اصلا بذار کل آشنا و فامیل فک کنن خدا هنوز پس کله‌ی هیچ کسی نزده.

 با خودم فکر می‌کنم از نظر مادربزرگ، اون قبلیه هم هنوز رد صلاحیت نشده. فقط داره ملاحظه‌ی منو می‌کنه که چیزی نمیگه. باز خدا رو شکر این وسط یه نسلی به اسم مامان و بابا هست که بخشی از این همه فاصله رو پر کنه.

مادربزرگ میگه سلام برسون. میگم ممنون، شما هم سلام برسونید. بعد هم خداحافظی می‌کنیم.

کل دلتنگیم برا خونه‌ی مادربزرگ، دیدن اون دو تا دخترخاله‌ی فندق (مخصوصا اون که به من می‌گفت مامان) ، حرف زدن با خاله‌ها، سربه‌سر امیرحسین گذاشتن، اذیت کردن دایی‌ها و ... از دلم پر می‌کشه و میره. دیگه دلیلی نمی‌بینم که اصرار کنم عید بریم پیش‌شون.

سنتور رو جمع می‌کنم و میرم سر همون تمرین دکتر م.


+ کاش می‌شد رد پای آدم‌ها رو از روی زندگی‌هامون پاک کنیم. یا حداقل از تو ذهن مادربزرگ‌ها.

یه خسته ی خیلی خسته...
ما را در سایت یه خسته ی خیلی خسته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5elak737 بازدید : 67 تاريخ : دوشنبه 16 ارديبهشت 1398 ساعت: 7:54