اوایل شهریور، وقتی بالاخره تونستم خودم رو قانع کنم که دوباره پامو تو دانشگاه بذارم و برم بعد از ۶ ماه کارای فارغالتحصیلیم رو انجام بدم، دانشگاه لعنتیترین جای دنیا بود. از در و دیوارش غم میبارید. آدمهاش غریبه بودن. بهترین جا بود برای دق کردن. جایی بود که من دیگه بهش تعلق نداشتم. تموم شدهبود. گذشتهبود. رفتهبود.
یکی دو هفته بعدش، نتایج کنکور ارشد اومد. دوباره برگشتم دانشگاه برای ثبت نام. رفتم سمت همون ساختمونهای اداری. دیگه ازشون غم نمیبارید. دیگه نمیخواستم دق کنم. قیافهها این بار آشنا بود. دانشگاه همون جای همیشگی بود. تموم نشده بود. من بهش تعلق داشتم. من یه بار دیگه بهش تعلق داشتم.
زمان تقریبا همون بود(با حداکثر دو هفته اختلاف)، دانشگاه همون دانشگاه بود، من هم همون آدم بودم. تنها فرقش همین احساس تعلق بود. فقط همین.
نمیدونم دقیقا چطور شد که من یه روزی تصمیم گرفتم به جایی تعلق نداشته باشم.( راستش رو بخواید، میدونم، ولی دلیلش یکی و دو تا نیست، زیاده. خیلی هم قابل بیان نیست) اتاقم باشه، ولی برام فرق نداشته باشه که توش باشم یا نه. خونهمون باشه، ولی برام مهم نباشه کی برم، کی برگردم. وسایلم باشه، ولی من بتونم با یه کوله پشتی و چند تا چیز محدود و ضروری، چند روز تو هر محلی باشم. به هیچ جای خاصی تعلق نداشته باشم، چون ممکنه یه روز بخوام برم.
شاید اصلا خودم تصمیم نگرفتم، یه جورایی مجبور شدم. اما همون غم رو احساس میکنم.خیلی هم احساس میکنم. دلم میخواد یه سری چیزها بخرم، ولی این کارو نمیکنم، چون جایی نیست که دلم بخواد اونا رو توش بذارم. برای خونهی آیندهم نقشه میکشم، اما بلافاصله صدای خودم میاد که میگه: حالا این خونهای که میگی کجا قراره باشه؟ و من جوابی ندارم که بهش بدم. به این فکر میکنم که در آینده با بچهم چطور قراره رفتار کنم؟ یا همسرم چهجور آدمی قراره باشه؟ و بعد این میاد تو ذهنم که مگه خانواده، تعلق ایجاد نمیکنه؟ خلاصه که هیچ آیندهای رو نمیتونم برای خودم تصور کنم. چون نمیدونم کجا قراره باشم. چون هنوز نمیدونم به کجا تعلق دارم. نمیدونم کجا قراره به من تعلق داشته باشه... اما یه چیزی رو خوب میدونم. میدونم که قرار نیست افرادی که باعث این حس شدن رو ببخشم یا فراموش کنم.
یه خسته ی خیلی خسته...
ما را در سایت یه خسته ی خیلی خسته دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 5elak737 بازدید : 50 تاريخ : جمعه 19 بهمن 1397 ساعت: 7:38