دقت کردید؟ دقت نکردید؟! حق دارید خب! هیچ دلیلی برای دقت کردن به این موضوع وجود نداشت. البته برای شما. تنها کسی که باید دقت میکرد، خودم بودم. حالا دارم دقت میکنم. دارم دست و پا زدنهایم و تلاشهایم را میبینم. نمیگویم یک ساحل آرام، ولی حداقل به یک جزیره رسیدهام. یا یک صخرهی سنگی وسط دریا.
از همان روزی که احساس کردم چقدر تنها شدهام و به هیچ جمعی تعلق ندارم، یک عالمه تلاش نافرجام کردم تا برای خودم یک جمع دست و پا کنم. یک گروه. نمیخواستم قبول کنم که دانشگاه تمام شد و من از همهی گروهها کنده شدهام. نه در آزمایشگاه خاصی با دوستان همدورهای پژوهش میکنم، نه جایی را میشناسم که دوست نزدیکی باشد و بخواهند مرا هم استخدام کنند. یک جمع از هم پاشیده را میدیدم، که خودم اول از همه از آن جدا شده بودم و حالا نمیتوانستم به جدا شدن بقیه از این جمع ایرادی بگیرم.
همان روزها بود که پستهای وبلاگم پر شده بود از وقایع ریز و درشت شرکتی که در آن کارآموز بودم. وای که چه عذابی بود! از آنجا متنفر بودم ولی به نظر میرسید تنها جاییست که هنوز میتوانم خودم را بهش بچسبانم. تا حالا برای چیزی که مطلقا هیچ علاقهای به آن ندارید، تلاش کردهاید؟ حالا که بهش فکر میکنم دلم برای خودم میسوزد و در عین حال خدا را شاکرم که آن دورهی کارآموزی لعنتی تمام شد و تلاش من نافرجام ماند!
بعدش پای سایه (سایه اسم مستعار است) به زندگی و وبلاگم باز شد. سایه آشنا بود. اما همانطور که از اسمش پیداست، فقط یک سایه بود و نه بیشتر. حالا هم همین است: یک سایه. اما انگار که سر ظهر یک روز تابستانی باشد. سایه به قدری کوتاه شده که دیده نمیشود. شما که نمیدانید ، اما بگذارید بگویم در یک سال گذشته یک لحظه هم فکر ورود به جمع «سایه اینا» رهایم نکرد. دومین امیدم بود و دومین تلاشی که نافرجام ماند. البته سایه هنوز هم آدم خوبیست، اما من نمیتوانستم به آن جمع تعلق داشته باشم. به هیچوجه.
تلاشم برای ورود به جمع «سایه اینا» که نافرجام ماند، اما مگر میشود تلاشی به کل بیسرانجام بماند؟ دروغ چرا؟ راستش را بخواهید، سایه خیلی به من انگیزه داد برای کنکور. این را حتی خودش هم نمیداند. یعنی هیچ وقت نگفت:«کنکور بده» یا «کنکور آسان است» یا از این حرفهای این مدلی. اما بخشی از دلایلی بود که باعث شد من کنکور بدهم.
من که نمیدانستم در مقطع جدید، اکثریت آشنا از آب درمیآیند. تصورم این بود که «حالا بالاخره با یکیشان دوست میشوم دیگر!» روز ثبتنام بچهها یکییکی آشنا از آب درآمدند. از سارا که از همه آشنا تر بود بگیر تا طهورا و سپیده و آتنا و صابره که قبلا اسمشان را زیاد شنیده بودم. مهشید و فرزانه را یادم رفت. فرزانه که تقریبا تمام ۴ سال کارشناسی، کلاسهایش با من مشترک بود. یک سعیدهی ناآشنا هم داشتیم که فامیل خیلی دور از آب درآمد!
چی از این بهتر واقعا؟!
تلاش نافرجام سوم من، وقتی بود که سعی کردم کل این ۱۵ نفر ورودی را با هم در یک گروه جا بدهم. نمیشد! زورم به دخترهایی که اسم بردم هم نرسید، چه برسد پسرها که هر کدام از یک دانشگاه آمدهبودند و کلا با هم فرق داشتند. اصلا دلیلی برای تشکیل یک جمع وجود نداشت. فقط آن موقعهایی که دنبال استاد راهنما میگشتیم کمی با هم متحد شدهبودیم که آن هم با شروع مصاحبهها و مشخص شدن استاد راهنما، بعد هم تمام شدن کلاسها، ترکید!
کمکم داشتم به این نتیجه میرسیدم که «بیخیال بابا! مگه کارشناسیه که ملت گروهگروه بشن؟!» غمانگیز بود اما در دورهی ارشد کسی کاری به کار دیگران نداشت. این را باید قبول میکردم.
اما میدانید چه شد؟ بالاخره در همین نقطه، جزیرهای که گفتم سر از آب بیرون آورد و من که از دست و پا زدن خسته شده بودم، بالاخره روی ساحل نشستم. دکتر م. و دکتر خ. و دکتر ف.، هر کدام ۲- ۳ تا دانشجو گرفتهاند و همه را سپردهاند به دکتر م. (استاد راهنمای اینجانب یا به عبارتی دانشمند بیخیال که قبلا اینجا راجع بهش نظرتان را پرسیده بودم :دی ) که آن پروژهای را که میخواست، به سرانجام برساند.
حالا این ماییم. ۷ نفر از آن ۱۵ نفر که چه بخواهیم و چه نخواهیم، فعلا باید باشیم. خوشبختانه در این جمع نه از آقای الف. (که اینجا معرف حضورتان هستند) خبری هست و نه از آقای ظ. که هیچ وقت نبود و فکر کنم انصراف داد و نه از آقای ح. که از همان اول ازش خوشم نمیآمد. از بین دخترها هم راستش را بخواهید، من با همین سارا و سپیده و طهورا خیلی راحتتر بودم تا بقیه. خلاصهاش اینکه دکتر م. زحمت گلچین کردن جمع را طبق سلیقهی من کشیدند و حالا با خیال راحت میتوانم بگویم به یک گروه تعلق دارم و همهی پرچانگیهای بالا، برای این بود که بگویم چقدر از این اتفاق خوشحالم!
و اما ماجرای عکس:
در اولین جلسهی گروه، دکتر م. داشت به آقای ی. (که داشت پروژهاش را برای ما ارائه میداد) یک نکته را متذکر میشد(!) که طهورا گوشی من را گرفت و داد به آقای ع. که «یک سلفی بگیر، گروه عکس ندارد!» (خودم هم نمیدانم چرا به خودم نگفت سلفی بگیرم! یا به آقای ع. نگفت با گوشی خودش سلفی بگیرد!) و استاد در این فاصله صحبتش تمام شد و دقیقا همان لحظهای که همه آماده بودیم عکس گرفته شود، یکهو استاد را دیدیم که دارد به صورت عاقلاندرسفیه نگاهمان میکند!
شدیم این شکلی که در عکس میبینید!
بعد هم گوشی را جلوی چشم استاد دست به دست کردند و رساندند دست من :|
+سپیده در عکس دیده نمیشود، سارا هم آن روز نبود.
+ میدانید؟ گاهی فکر میکنم زیادی به من لطف شده. به غیر از این که جواب همهی بلاتکلیفیهایم برای مسئلهی «برم ریاضی یا تجربی؟» را گرفتهام و در همان محیط آشنای قبلی هم ماندهام، وارد تنها گرایشی از دانشکده شدهام که در آن مفهومی به نام «گروه» بسیار پررنگتر از باقی گرایشهاست.