یه کم هم روزمرگی و غر!

ساخت وبلاگ

دیروز وسط ناهار برقا رفت. می خواستم بعد از ناهار برم یه چند تا اسلاید پرینت بگیرم و بشینیم با پارمیدا برا امتحان امروز یه کم درس بخونیم. ولی برق کل دانشگاه رفته بود. برگشتیم دانشکده و گفتیم یه کم منتظر می مونیم که برقا بیاد.

خواستم از فرصت استفاده کنم و برم پیش دکتر ب. که گزارش نهایی کارآموزیم رو امضا کنه و ببرم تحویل بدم.چند تا سوال هم داشتم.باید می رفتم طبقه 6. ولی بین طبقه اول و دوم، دکتر ب. و دکتر الف. و دکتر خ. رو دیدم که دارن می چرخن و به نوبت میگن حالا چی کار کنیم؟ بعد یکی شون می گه بریم خونه و یکی دیگه می گه نمیشه که! اول باید بریم وسایل رو از طبقه 6 بیاریم ... و این چرخه هی تکرار می شد. یکی از خنده دارترین صحنه هایی بود که تو این 5 سال تو دانشکده دیده بودم! 

ولی خب بعدش من هم بهشون پیوستم و فرم به دست راه افتاده بودم دنبال دکتر ب. و هی یادم می رفت همه ی سوال هام رو بپرسم، دو قدم دور می شدم، دوباره برمی گشتم. در واقع این ترم اون قدر با دکتر ب. درس داشتم که عملا فقط مسواک زدنم بهش مربوط نمی شد :| برا همین به یاد داشتن همه ی سوال ها واقعا سخت بود:))

فرم رو بردم تحویل دادم. این بار دیگه واقعا باید می رفتم طبقه 6 و از طبقه 4 به بعد تاریکی مطلق بود! خیلی جالب شده بود همه چیز. اگه گوشی همراهم نبود، واقعا چیزی نمی دیدم. چند تا از اسلاید ها رو تو لپ تاپ پارمیدا خوندیم ولی برق نیومد.

حالم خوب نبود. صبح اصلا حواسم نبود هوا سرده و لباس گرم برنداشته بودم. خداحافظی کردم و داشتم می رفتم سمت خونه. حتی می خواستم آژانس بگیرم چون هر لحظه احتمال می دادم بخورم زمین از سرگیجه. و خب می دونید تو این وضعیت چی می چسبه؟

ملاقات اتفاقی با یکی از دبیرهای دوران دبیرستان و 20 دقیقه نصیحت شنیدن وسط خیابون. فکر کنم تمام اذیت هایی که تو یکی از پست هام شرح داده بودم رو همین دیروز جبران نمودند ایشون.

شاید یه کم زیادی ناراحت شدم از حرفاش. شاید هم حق داشتم. آدمی که تو سه سال آخر دبیرستان منو با جمله ی «آدم ها رو قضاوت نکنیم» کچل کرده بود، تو همون چند دقیقه یه جوری راجع به زندگیم باهام حرف زد که واقعا کاری جز خندیدن از دستم بر نمی اومد. و آخر سر هم گفت :«دختر من هم مثل توعه، وقتی ناراحته می خنده!» و با این که گفتم ناراحت نیستم باور نکرد.

خب می دونید، این حرف ها از زبون یه آدم معمولی خیلی هم آزاردهنده نیست. ولی من تو سه سال آخر دبیرستان، با این آدم بیشتر از هر کس دیگه ای حرف می زدم. از خیلی چیز ها تو زندگی من خبر داشت. حتی همین وبلاگ رو هم می خوند.

خلاصه که با اعصاب داغون رسیدم خونه. روز قبل از آخرین امتحان دوره ی کارشناسی، تنها کاری که از دستم برمی اومد خوابیدن بود. خوابیده بودم و بعد از مدت ها خواب می دیدم که تو مدرسه ام و دارم کنکور آزمایشی میدم :| مراقب داشت توضیح میداد که امتحان 4 ساعته و حتما اسم بنویسید و ... که از خواب پریدم!

البته یه دور هم اسلاید ها رو روخونی کردم. به لطف کوییز های طی ترم، خیلی هم سخت نبود. امروز صبح هم با کمال پررویی تا ساعت 10 خواب بودم. باز اسلاید ها رو مرور کردم و رفتم دانشگاه و آخرین امتحان هم تموم شد بالاخره.خوب بود درکل، راضی بودم :دی

فردا بچه های هم دوره ای مون انتخاب واحد دارن. منم دیگه تصمیم ندارم واحد بردارم. البته اولش می خواستم این کارو بکنم، ولی بعد منصرف شدم. صرفا دو سه تا کلاس هست که می خوام برم.

حالا از وقتی اومدم قراره چند تا از ایرادای پایان نامه م رو رفع کنم و فردا که آخرین فرصته، ببرم تحویلش بدم. البته قبلش باز باید از دکتر ب. امضا بگیرم و امیدوارم که باشه. اما حسش نیست! نشستم سه قسمت از سریال «13 دلیل برای این که ...» رو دیدم. موند 5 قسمتش.

خلاصه که ترم خیلی بی سر و صدا داره تموم میشه. اون فاجعه ای که انتظار داشتم با تموم شدن ترم رخ بده، رخ نداده و هیچ نوع خلا ای هم حس نمی کنم فعلا.

همیشه همینه. اون قدری که ترس از افتادن یه اتفاق آدم رو اذیت می کنه، خود اون اتفاق اذیت کننده نیست!


+ یه بخشی از وجودم شدیدا اصرار داره بگه اتفاقی که امروز افتاد تصادف نبود و دلیل داشت. یه بخش دیگه داره اون بخش قبلیه رو مسخره می کنه و بلندبلند بهش می خنده!

+ دارم وسوسه میشم بعد از دفاع(که شنبه ی هفته ی آینده س) یه هفته برم خونه ی مامان بزرگم تو شهرستان.ولی خب دیگه خیلی بدعادت میشم این جوری. چون اگه خدا بخواد هفته ی بعدش هم یه مسافرت دیگه در پیش دارم.تازه واقعا حیفه که رو تمرین آخر شبکه وقت نذارم.

+ فکرش رو بکن! خرداد آینده، بعد از 16 سال، اولین خردادیه که امتحان ندارم!

+ با حال دیروزم منتظر یه سرماخوردگی شدید بودم، ولی ظاهرا زیاد خوابیدن دوای هر دردی محسوب میشه.

چند ساعت بعد نوشت: هم تاوان زیاد خوابیدن دیروز رو پس دادم، هم تاوان سه قسمت سریال دیدن به جای اصلاح پایان نامه. ساعت ۴ و نیم صبحه و من تازه الان ویراستاریم تموم شده و شاید بتونم بخوابم:|

یه خسته ی خیلی خسته...
ما را در سایت یه خسته ی خیلی خسته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5elak737 بازدید : 62 تاريخ : سه شنبه 3 بهمن 1396 ساعت: 5:53