کم توقع

ساخت وبلاگ

کل اون راهروی طولانی ایستگاه متروی انقلاب رو راه افتاده بود دنبالم و می خواست نمی دونم چی چی بفروشه بهم. وسطای راهرو یهو گفت : خب برام خوراکی بخر!
گفتم اینجا که چیزی نیست، باشه، بریم بیرون یه چیزی برات می خرم.
از پله ها که رفتیم بالا یه سوپرمارکت بود. گفتم چی می خوای؟ گفت نمی دونم، هر چی! با دستم به قفسه ی چیپس و پفک و بعد هم قفسه ی کیک و بیسکوییت ها اشاره کردم و گفتم از کدوما می خوای خب؟
باز گفت فرقی نداره. داشتم فکر می کردم مگه ممکنه فرق نداشته باشه که یهو گفت برام پسته بخر!
پسته.... چه کم توقع! خنده م گرفت ولی جمعش کردم یه جوری. 
یه بسته ی گنده ی پسته رو با دستش نشون می داد و می گفت اینو بگیر. هر چی این ور و اون ور رو نگاه کردم که بسته ی کوچیکتری پیدا کنم، خبری نبود!
گفتم ببین، من اون قدر پول همراهم نیست که اینو بخرم، یه چیز دیگه انتخاب کن.
ولی دیگه کوتاه نمی اومد! پسته می خواست!
برای چندمین بار بهش توضیح دادم که نمی تونم اینو براش بخرم و یه چیز دیگه انتخاب کنه، ولی گوشش بدهکار نبود. 
آخر سر گفتم پس نمی تونم چیزی برات بخرم و از مغازه اومدم بیرون. از پشت سرم گفت خب تو که نمی خواستی چیزی بخری می گفتی این همه راه نمی اومدم :|

+ رفتم کارم رو انجام دادم و برگشتم مترو، دیدم باز با یه نفر دیگه ایستاده دم در سوپر مارکت.

+ یه پسربچه ی ۸-۹ ساله.
+ "زیاد یاوه می گویم، گره بزن زبانم را... زیاد از تو می نوشم، بگیر استکانم را..."
+ مثلا همین الان که تو اتوبوس نشستم کنار یکی از هم کلاسی های دوره راهنماییم، دلم می خواد بهش آشنایی بدم، ولی خب می دونم منو یادش نیست، برا چی این کارو بکنم؟
+ قبلا زیاد پیش اومده!
یه خسته ی خیلی خسته...
ما را در سایت یه خسته ی خیلی خسته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5elak737 بازدید : 41 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 10:24