کتاب جالب و متفاوتی بود. نسبت به حجمش یه کم زیاد طول کشید که خب اونم به خاطر امتحان ها و خوندن هم زمان یه کتاب دیگه بود. از ۲۱۴ صفحه، ۱۰۰ صفحه ش رو همین امروز خوندم در واقع : دی
یه کم تمرکز می خواست که تو تخیلات راوی گم نشی و بتونی تشخیص بدی چی واقعیته و چی خیال. و این که به نظرم همه چیز خوب توصیف شده بود.
در کل کتاب خوبی بود!
این هم جمله هایی از کتاب(چیزی رو لو نمیده!):
آدم های لال چون نمی توانند داد بزنن احتمالا توی شکم شان سیاه چاله دارند.
***
تو که نمی دونی تو دل سوراخ سوراخ لال ها چی می گذره خانم نوجنت.می دونی؟ سعی می کنن فریاد بکشن و نمی تونن و نمی دونن چرا.
***
... تا این که یک روز نگاه می کردی و می دیدی آدمی که می شناختی دیگر نیست و به جایش یک شبح نشسته که فقط یک حرف برای گفتن دارد، تمام چیزهای زیبای این دنیا دروغ هستند.آخر سر هیچ ارزشی ندارند.
***
می دانستم که یک روز برمی گردم و فکر می کنم که آیا هرگز در آن کلیسا بوده ام یا فقط تصورش کرده ام؟(آخ آخ آخ! - توضیح نویسنده ی وبلاگ!)
راجع به آن روز ها که در کوچه پشتی با جو بودم هم همین حس را داشتم، شاید اصلا آن روز ها را زندگی نکرده بودیم.
***
گفتم چقدر حیف آقای مک کوی.گفت چی پسرم؟ این که ما توی این دار مکافات همیشه سرگردانیم و دنبال خونه می گردیم؟ گفتم نه، حیف اون همه سس گوجه که احمق های چاقی مثل تو حروم می کنن.
***
هفته ی دیگه تنهاییت تموم میشه، از انفرادی میای بیرون،نظرت چیه؟دوست داشتم توی صورتش بخندم:چطوری تنهایی آدم تمام می شود،خنده دار تر از این نشنیده بودم.
*پاتریک مک کیب، شاگرد قصاب، نشر چشمه
یه خسته ی خیلی خسته...
ما را در سایت یه خسته ی خیلی خسته دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 5elak737 بازدید : 56 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 10:24