چرا همون موقع نفهمیدی؟

ساخت وبلاگ

گاهی چیزهایی یادم میفته و تو جمع دوستام تعریف می کنم و هنوز حرفام تموم نشده یه نفر پیدا میشه که بگه «پس چرا همون موقع نفهمیدی؟

و نمی دونن گاهی این خود تویی که نمی خوای بفهمی و خود تویی که می خوای فراموش کنی و خود تویی که نمی خوای به یاد بیاری.

من دختری که تو خیابون از دوست پسر یا نامزدش داد و بیداد می شنوه اما باز هم دنبالش میره رو سرزنش نمی کنم. چون مطمئنم یه دلیلی وجود داره که به خاطرش نمی خواد بفهمه این دعوا ها الکی نیست. شاید یه روزی دلایل خودم یادم بره، اما مطمئنم این که آدم ها برای رفتارهاشون دلایلی دارن رو از یاد نمی برم. حتی اگه تو اون لحظه، اون رفتار از نظر ما خنده دار یا احمقانه باشه.

من به کسی که وقتی ازش سوال می پرسی، میگه «من حتی یادم نیست دیشب شام چی خوردم» نمی خندم. چون می دونم گاهی انتخاب می کنیم که چیزهایی رو فراموش کنیم. تصمیم می گیریم فراموش کنیم تا کمتر عذاب بکشیم.

من از دوستم که نمی خواد با من وقت بگذرونه خرده نمی گیرم، چون می دونم خودش انتخاب کرده که دوره ای از زندگیش رو به یاد نیاره. می دونم گاهی مجبوری با بعضی آدم ها قطع رابطه کنی چون نمی خوای روزهای بد یا حتی خوبی که باهاشون گذروندی رو به یاد بیاری. چون می دونی اگه اونا باشن، ناخودآگاه بحث هاتون راجع به همون روزاست. حتی دیدن شون ممکنه تو رو یاد گذشته بندازه.

گفتن چیزی که می خوام بگم سخته واقعا. حتی شاید اشتباه باشه ولی گاهی ما به انتخاب خودمون نمی بینیم، نمی فهمیم، چشم پوشی می کنیم، گذشت می کنیم و گاهی حتی اون قدر این اتفاق تکرار میشه که بعد ها خودمون هم یادمون میره قبلا چی بودیم. فکر می کنیم زندگی عادی همینه.

درسته که الان بعضی وقت ها خاطرات تلخی یادم میفته، اما چیزی که من انتخاب کردم که از گذشته م به یاد بیارم، همین درس ها ست. همین که بدونم حق ندارم کسی رو قضاوت کنم. بدونم چقدر دردناکه که در حال تحمل کردن سخت ترین روز های زندگیت باشی و همه جا آدم هایی پیدا بشن که بگن :«جوونای امروزی تحمل ندارن!برا همین طلاق این قدر زیاد شده» و تو هر بار بلرزی و فکر کنی:«نکنه من تحملم کمه؟»

چیزی که من یاد گرفتم و دوست دارم به یاد بیارم، اینه که خدا هست. بیشتر از چیزی که حتی بتونیم فکرش رو بکنیم. خدا تو تک تک لحظه ها حواسش به ماست و از تک تک نیت های ما خبر داره. من باور دارم که نیت آدم ها مهمه. باور دارم خدا از دل آدم ها خبر داره. و باور دارم که کافیه بخوای، تا خدا تو رو تو مسیر درست قرار بده.

روزهایی رو به یاد میارم که شدیدا غمگین بودم و خودم رو نابود شده می دیدم و حواسم به این نبود که خدا داره مسئله رو از ریشه حل می کنه و این منم که طاقتم کمه و دنبال راه حل های سطحی و موقت می گردم.

من درگیر گذشته نیستم. دیگه به هیچ وجه نیستم. حتی برای آینده هم کمتر از قبل و به اندازه ی معمول نگرانم. چون می دونم خدا تنهام نمیذاره و این منم که انتخاب می کنم کدوم قسمت از گذشته م، روی آینده م تاثیر بذاره.

من تو این مدت خیلی چیز ها یاد گرفتم که واقعا دوست دارم هیچ وقت فراموش نکنم. اینو می دونم که یاد گرفتن بعضی چیزها، بهایی داره که خب، باید بپردازیم. 

***

چند وقت پیش یه پست گذاشتم و پرسیدم اگه جای من بودید چی کار می کردید؟ از کامنت ها(که تعدادی شون خصوصی بود) به نظرم رسید که اکثرا فکر می کنن من هنوز ناراحتم یا تو گذشته هستم. برا همین اینا رو نوشتم.

البته چند نفر هم پیشنهاد دادن که اتفاقات گذشته و برنامه هام برای آینده رو بنویسم تا حالم بهتر شه؛ که خب دارم می نویسم! اینم قسمتی از اون نوشته س.

اما خب، بعضی وقت ها هم آدم بدون دلیل یهو به هم می ریزه. همون حال سینوسی و این حرفا که خب بازم مطمئنم ربطی به نگرانی و گذشته و آینده و اینا نداره و عادیه.

و این که خیلی ممنون این متن به این بلندی رو خوندید :دی

یه خسته ی خیلی خسته...
ما را در سایت یه خسته ی خیلی خسته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5elak737 بازدید : 37 تاريخ : چهارشنبه 6 دی 1396 ساعت: 11:14