دروغ چرا؟

ساخت وبلاگ

دروغ چرا؟

از وقتی باهاش حرف زدم فکرم خیلی درگیره. من از مریضی مادرش پرسیده بودم و اون از مریضی خودش گفته بود و بعد هم از دوست مشترک فوت شده مون حرف زده بود. بعدم دارو هایی که می خوره و دوره هایی که گذرونده و بعدم نتیجه ی نهایی روانکاوی و ول کردن همه چیز.

راستش مدت ها بود می خواستم باهاش حرف بزنم. می خواستم حال مادرش رو بپرسم اما می ترسیدم. می ترسیدم حالش خیلی بد باشه و با سوالم ناراحتش کنم. این بار ولی فرق می کرد. نمی دونم چه فرقی. شاید چون این بار خودم هم یه دردی داشتم، راحت تر تونستم پای حرفاش بشینم. حال مادرش هم خوب بود. خدا رو شکر.

اونم حرفای منو شنید. فکر می کردم براش خیلی مهم نباشه، ولی خیلی شوکه شد. همون طور که من از حرفاش شوکه شدم.

گفت :«الان خوبی؟» گفتم :«آره.» گفت :«نمی خوای بری پیش روانشناس؟» گفتم:« می رفتیم. دوتایی. که اگه بشه حل کنیم مشکل رو. ولی نخواست.» گفت :«شاید پای کس دیگه ای وسط بوده.» گفتم :«خیلیا اینو میگن، ولی من واقعا هیچی نمی دونم. خیلی دلم می خواد بگم که نه بابا، اهل این چیزا نبود، ولی الان... نمی دونم. احساس می کنم هیچ وقت درست نشناختمش. هر بار بهش گفتم مشکلت با من چیه؟ بگو که حداقل بدونم، چیزی نداشت که بگه. نهایتش می گفت من آدم زندگی مشترک نیستم.خودش رو می گفت.» تعجب کرد:«بهش می گفتی خب لامصب اینو زودتر می فهمیدی!»

گفتم :«تو خوبی؟» گفت :«هی. بالاخره داره می گذره دیگه.»

گفتم :«آره. باید یه جوری کنار بیایم بالاخره باهاش.»

حرف های دیگه ای هم زد، ولی اصلا یادم نیست. فقط یادمه که موقع حرف زدنش خیلی ترسیدم. ترسیدم، چون حس کردم چقدر دارم می فهمم چی میگه. چقدر ناراحتی و حسش به زندگی برام آشنا و قابل درکه و چرا باید این طور باشه؟ مگه من حالم خوب نبود؟

حرفاش که تموم شد، گفتم:«احساس می کنم یه کم می فهمم چی میگی.» داشتم خودم رو گول می زدم. یه کم؟ انگار داشت از زبون من حرف می زد.


+ هیچ تصوری از آینده ندارم. تا 3-4 ماه دیگه دانشگاه هم تموم میشه و از بعدش دیگه به هیچ عنوان چیزی نمی دونم.

+ شاید اصلا نباید باهاش حرف می زدم. شاید هم باید باهاش حرف می زدم و متوجه می شدم که یه فکر اساسی لازمه.

+ تو بگو احمقانه، مسخره، ...، اصلا هر چی تو بگی! ولی مگه من حق ندارم احمق و مسخره باشم؟باور کن حق دارم.

+ جمعه که میشه و بیکار میشم همین جوری می زنه به سرم.از فردا که دوباره صبح رفتم و شب برگشتم خونه، دیگه وقتی برا فکر کردن به این چیزا ندارم.

یه خسته ی خیلی خسته...
ما را در سایت یه خسته ی خیلی خسته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5elak737 بازدید : 37 تاريخ : چهارشنبه 10 آبان 1396 ساعت: 2:23