برخورد شما نشانه ی ...

ساخت وبلاگ
برخوردهای ما چه تاثیری رو بقیه میذاره؟ خیلی وقت ها نمی تونیم اینو بفهمیم. نمی تونیم، چون نمی دونیم اونا تو هر لحظه چه حسی دارن، به چی فکر می کنن، به کدوم قسمت از برخورد ما توجه می کنن.
معمولا وقتی شرایط سخته، دقت مون رو برخوردها و رفتار های دیگران بیشتر میشه. مثلا وقتی یه عزیزی فوت می کنه، دائم چشم مون به دره، که کی میاد تو؟ کی بهمون تسلیت میگه.
خب البته من تو شرایط عادی هم خیلی دوست دارم رفتار آدم ها رو بررسی کنم، اما تازگی ها این موضوع اهمیت بیشتری برام پیدا کرده.
مثلا پیگیری های یکی از دوستام راجع به جلسات مشاوره و اتفاقاتی که میفته و حرف های امیدوار کننده ش و نقشش تو مرخصی نگرفتنم از دانشگاه، کامنت های بعضی از خواننده های وبلاگ که در عین حال که نمی دونن موضوع دقیقا چیه باز هم سعی می کنن بهم دلگرمی بدن، یا یاد کردن های تلگرامی و ایمیلی یکی دیگه از دوستانم شدیدا برام ارزشمنده.
تو دنیای واقعی هم همینه. درسته که خیلی ها حتی متوجه نمیشن که من به تازگی شدیدا به ارتباط با بقیه ی دوستام احتیاج دارم و خیلی بیشتر از قبل دلم می خواد باهاشون ارتباط برقرار کنم، اما رفتارهاشون بهم دلگرمی زیادی میده. مثلا نوشین احتمالا به هیچ وجه نمی دونه که همین جمله ی ساده ی «مثل اون موقعی شدی که دبیرستان بودیم» چقدر برام ارزشمنده، یا کیمیا قطعا متوجه نشد از بحث دیروزمون راجع به چند تا کتاب و دلیل این که بعضی کتاب ها جایزه می برن ولی جذاب نیستن چقدر لذت بردم ، تا حدی که حتی از این همراهیش جا خوردم.
آقای ب. نمی دونه سوالش راجع به پروژه م و به سرانجام رسیدنش چقدر بهم انگیزه داد یا آقای ع. نمی دونه که سلام کردن های وقت و بی وقتش چقدر به نظرم جالب و خنده داره.
و یه مورد جالب دیگه ، اون خانم غریبه بود که در مقابل یه جمله ی «دروغ زیاد می گفت، آخر سر هم خودش بهم گفت دیگه نمی خوامت» من، گفت «حالا فک کرده قراره کیو پیدا کنه؟ لیاقتش همینه!» و بعد شروع کرد از من تعریف کردن و برام آرزوی موفقیت کرد. 
حالا تازه من نگفتم بعد از اون حرف ها من چی کار کردم و اون چی کار کرد، من تا دو ماه کارم تو خونه نشستن و به در و دیوار زل زدن بود و اون رفت دنبال هر هفته مسافرت رفتن، من پیگیر جلسات مشاوره شدم و وقت گرفتن و اون بنا رو گذاشت به پیچوندن، من هی گفتم بیا حرف بزنیم و حلش کنیم و اون هر بار گفت کار دارم و خسته م. نگفتم همه ی این ها وقتی اتفاق افتاد که بابا تازه دو هفته بود از رفته بود ماموریت و مطمئن بودیم تا دو ماه دیگه نمیذارن بر گرده. نگفتم وسط خیابون و وقتی داشتم می رفتم ختم دوستم، من رو از این تصمیم زیباش آگاه کرد. نگفتم «زیاد دروغ می گفت» یعنی همه چیو دروغ گفته بود.نگفتم حتی پدر خودش هم وقتی اومد و حرف های منو شنید چقدر ناراحت شد و حق رو کاملا به من داد... که اگه اینا رو می گفتم احتمالا هر چی لعن و نفرین بلد بود نثارش می کرد.
اما یه مورد جالب و باورنکردنی دیگه هم وجود داره. حرف پارمیدا که می گفت :«من می دیدم ناراحتی ، اما خیلی شانس آوردی که خودش این موضوع رو پیش کشید، چون تو آدمی نبودی که بخوای زیر تعهدت بزنی. هر قدر هم اذیت می شدی، تحمل می کردی و ادامه میدادی» و من با این که الان بیشتر از 8 ساله که پارمیدا رو می شناسم، هنوز در عجبم از این جمله ش و هر بار که بهش فکر می کنم یه حس غرور خوبی پیدا می کنم.
خلاصه که بسته به موقعیتی که آدم ها دارن، برخورد های خوب یا بد ما، ممکنه چندین برابر براشون ارزشمند یا آزاردهنده بشه.

+ نمی دونید چقدر نوشتم و پاک کردم تا تهش این دراومد! ولی بالاخره نوشتم! ولی اصلا نمی خواستم نوشته م به اینجا برسه، یهو خودش رسید.
+ این پست اصلا پست غمگینی نیست و من خوشحالم از این که فهمیدم دوست های به این خوبی دارم.
+ با ناصر فیض برگشتم خونه:)))یعنی تو یه اتوبوس بودیم. البته قبلا هم سر کوچه مون دیده بودمش ها، ولی به کل فراموش کرده بودم.
+یک عدد کتاب ملت عشق فسقلی خریدم، که دارم وسوسه میشم برم سراغش...تو همین قطع سمفونی مردگان و سال بلوا هم بود،اما حیف که اونا رو تو سایز معمولی داشتم:(
یه خسته ی خیلی خسته...
ما را در سایت یه خسته ی خیلی خسته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5elak737 بازدید : 59 تاريخ : پنجشنبه 4 آبان 1396 ساعت: 13:55